یادی از دادا

ساخت وبلاگ

در آغاز نوروز،در آغاز بهار

آرزو کنیم بیمارستانها از بیمار تهی شوند

زندانها از زندان،قلب ها از نفرت

و ستمگری در خیال تاریخ هم بمیرد

باور کنیم جهان برای هیچ کس تنگ نیست

و سفره خداوند هم بر روی هیچ کس بسته نیست....ماهشهر علی

 

یادی از دادا و تراژدی هولناک اسرائیل !
لچک سفید و دراعه مشکی همه بوی دادا می داد  با شیشه عطر گلسرخی که در جیب دراعه بود بوی خوشش فضا را پر از عطر میکرد مثل همه کودکان عالم و آدم به مادر بزرگ مادری ارادت خاصی داشتم . به او دادا می گفتیم .دادائی که علیرغم مصائب ایام و از دست دادن دو فرزندش در سالهای جوانی اما قلب و روحی بزرگ داشت .
من همه ماجراهای اولی شدن از از زادن تا زبانم که از کج و کوله گی در آمد یا  تا روزی که صدایم از کودکی به نوجوانی رسید را از زبان دادا شنیدم .
دادا بود که اولین بار گفت  علی دا صدات بزرگ شده حتما خودت هم قد کشیده ای و مادرم می گفت دا خطاب به دادا که  علی قد بلند میشه و حرف و حدیث میان مادرم و مادرش که هیچگاه تمامی نداشت.
دادا در آن روزگاران چون تنها دخترش مادرم بود همواره چند روزی میهمان خانه ما  بود تا بعد از چند روز مادرم می گفت دا دست دادا را بگیر و آرام از میان سده ببرش خونه دایی و من چه ذوقی می کردم وقتی دست دادا را می گرفتم که آن فاصله طولانی از یه باریکه راه در میان سده  زمستان پر آب و یا گرمای طاقت فرسای تابستان را طی کنم تا به منزل دایی برسم .
مادر بزرگم نابینا بود  مادر تعریف می کرد از بسکه  برای دو پسر جوانش اشک ریخت تا چشمانش را از دست داد اما روحیه پر امیدوار و توانایی داشت .
همیشه شیفته قصه هایی بودم که از زبان دادا می شنیدم بعلاوه شور و شعف من در کنار دادا زمانی بیشتر می شد که در مسیر راه تا منزل دایی  برایم قصه های شفاهی را که در سینه داشت تعریف می کرد از زندگی و مرگ قهرمانان دینی و شاهنامه  تا  عاشقانه های آفتاب و مهتاب که بعد ها برای دو واحد درسی فرهنگ عامه در دانشکده ادبیات بازنویسی یشان کردم و بازتاب مناسبی در کلاس دانشکده داشت و اما عجیب ترین قصه ای که مادر بزرگ بارها چه در زمان رفتن به رختخواب و چه در مسیر رفت و امد تا منزل دایی برایم تعریف می کرد حکایت تاسیس کشوری به نام اسرائیل بود که بر تن و جان و خون ملت فلسطین بنا  شده است و  از سر و تن مردم فلسطین مناره ها خواهد ساخت  و خون آن ملت مظلوم را می مکد ،حکایاتی که هنوز هم بعد از سالها تنم از شنیدنش می لرزد . دادا براستی از تاسیس و حکومت اسرائیل تصویر وحشتناکی تعریف میکرد که باورش برایم سخت بود تا فاجعه اخیر که در غزه  پیش آمده و اسرائیل دارد با کمال قساوت و ستم پیشگی ملتی را قتل عام می کند .
سالهای کودکی و نوجوانی مثل برق و باد گذشت و من بعد از دیپلم داشتم جهت تحصیل راهی مشهد میشدم آن روزها دادای من ناتوانتر از همیشه در رختخواب منزل دایی افتاده بود و من دل این را نداشتم که با ایشان خداحافظی کنم فقط فرصت کردم به آرامی بوسه بر دستانش بزنم که با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد گفت علی دادا تویی و این آخرین کلامی بود که از دادا شنیدم.
بعد از پایان ترم اول بهمن ماه سال ۱۳۵۵ بود که  از مشهد به ماهشهر امدم.همه خانواده منتظرم بودند اما  مادرم لباس سیاه پوشیده بود .تا مرا دید اشکهایش سرازیر شد گفتم دا چرا گریه می کنی گفت دادا مرد و من هم با مادرم شروع به گریه کردم و بعد  ان همه خاطره ها و قصه ها با دادای مهربانم در ذهنم مرور  شد بخصوص قصه های دادا از رنج و مصائبی که بر ملت فلسطین میرفت .
بعلاوه در همه این سالها همواره برایم این سوال باقی ماند که دادا از کجا ان همه دقیق از ماجرای اسرائیل و فلسطین اطلاع داشت .هر چه بود  من هیچگاه متوجه نشدم دادا  تراژدی هولناک  تولد اسرائیل را که با این دقت بازگو می‌کرد از کی و کجا شنیده بود ؟!   

ماهشهر علی

موافقین۱مخالفین۰۰۲/۱۲/۲۵

علی ربیعی(ع-بهار)

سروده مهـــــــــر وطن...
ما را در سایت سروده مهـــــــــر وطن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3alibahar7 بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 16:00