این کهنه رباط

ساخت وبلاگ

این کهنه رباط

همه می دانند که ثانیه ها ،دقیقه ها ، ساعتها و روزها تند و تند میایند و می‌روند و تا چشم بزنی آخر هفته لعنتی رسیده و تو با یک بار سهمگین از اندوه روزگار، فکر می کنی این همه لحظات جان سخت و ملال آور براستی از تو چه می خواهند.

 من که هیچ احساس خوش آیندی نسبت به هیچ چیز ندارم و زندگی را براستی همانطور می بینم که هست یک داستان لغو و بیهوده که همه در پی کشف مثلا زیبایی‌های پنهان آن هستند در حالی که آن زیبایی که فکر می کنیم دروغی بیش نیست این را که می گویم نه بخاطر حادثه از دست دادن فرزندم باشد نه واقعیت همین است اما ما بخاطر پوست کلفتی ذاتی ، خودمان را به آن راه می زنیم والا این همه زباله گرد پنهان و آشکار که تا کمر در سطل زباله فرو می روند و از ذوق دیدن یک شیشه آب معدنی خالی خواب‌شان می برد چه لذتی از زندگی برده اند که گاری مندرس زندگی را رها نمی کنند و حتی آن کسی که دارد مثل سلبریتی ها لاف خوشبختی و لذت از دنیا را می زند در نهایت چه خیری از آن برده است .
تفاوتی نیست میان آن زباله گرد تا سلبریتی که هر دو بطریقی دلبسته این زندگی هستند و اینکه همه ما فقط می دویم در کاخی یا کوخی و بعد که می رسیم تازه یک راه دیگر را باید طی کنیم و هر آن این بیهودگی تکرار می‌شود درست  مثل اسب عصاری دور خود می چرخیم و با سیزیف قهرمان افسانه ای یونان سنگ بزرگ را تا قله می بریم و چون بر میگردیم باز سنگ زودتر از ما به دره رسیده یا این آخری به همراه زنی در ریگ روان قصه ای از موراکامی، گودالی را پر و خالی می کنیم تا از هراس ریزگردها خفه نشویم .
بعد از ساعتها و روزها که آمدم و رفتم ستاره در این شب شفاف زمستانی نگاهی از سر بغض کرده و می گوید متوجه هستی چه می گویی.
می گویم  قرار بود چه بگویم که نگفتم گفت باز هم همان حرفهای تکراری همیشگی گفتم مگر غیر از تکرار همیشگی چیز بهتری سراغ داری گفت نه اما تو داری به دل تاریکی می زنی گفتم مگر امیدی به روشنایی هست گفت قبول دارم اما خواستم حالت را بپرسم گفتم از قضا حالم خوب است که دست به قلم برده ام و به آسمان هم نگاه می کنم تا بعد از روزهای رفته گل رویت را ببینم و اندکی از اندوهم کاسته گردد .

گفت آخی که چقدر تنهایی و من چقدر دلم می خواست مثل شازده کوچولو سنت اگزوپری از اون بالا بیایم پیشت و زیباترین گلهای طبیعت را برایت هدیه بیاورم .

گفتم میدانم اما هیچ گلی نمی تواند دلم را آرام کند مگر آن را که از دست داده ام .
باز هم از سر مهر نگاهی به قد و بالای هم کردیم و بعد از مکثی طولانی،

 گفتم امشبم را معنا بخشیدی برایم در میان این همه بی معنایی.
گفت آره نظر من هم مثل تو است و از بی معنایی هستی خسته ام اما چه کنم که ستاره ام و طنابی طولانی مرا به هر سمت که بخواهد می کشد و پاندول وار آسمان نیز مرا حمل می کند و نور خورشید عذابم می‌دهد تا مثلا بدرخشم و تو خود دانی این درخشش چیزی از کنه کم ندارد که از تکیه گاهش تغذیه کند تا چند روزی را میهمان این دنیا باشد می گویم سخت نگیر همه ما به نحوی کنه یا زالویی بیش نیستم که به تنه مبهم حیات چسبیده ایم و اگر هم رها کنیم ما دنیا را رها نکرده ایم بلکه او اجازه بیشتر ایستادن را به ما نمی دهد .میدانی که مرگ آخرین امضای زندگی ست!
گفتم ببین  آسمان دارد  ابری و مه آلود می شود و تو با همه درشتی و زیبایی مثل ذره ای ناقابل از نظرها پنهان میگردی پس بگذار تا بیشتر روی ماهت ببینم که فرصت دیدار به تعبیر حافظ از لب تا به دهان این همه نیست. گفت راست می‌گویی اما خواستم یه چیز کوچک دیگه به این همه حرفها اضافه کنم .
گفتم بفرما !

گفت دقت کردی آسمان در شب های زمستانی چقدر شفافتر و زیباتر از شب های تابستان جنوب است می گویم فکر کنم دلیلش بارش باران و گرفتن گرد و غبار از دل شب های آسمانی ست گفت خوشم می‌آید که هیچ وقت کم نمی آوری و برای هر پرسشی جوابی داری راست و دروغش بماند گفتم من کی دروغت گفتم این برداشت هم از شب های قشنگ زمستانی نتیجه احساسی ست که نسبت به این همه  زیبایی از کهنه رباط عالم دارم.

ماهشهر ع-ر
 

موافقین۰مخالفین۰۰۲/۰۱/۲۸

علی ربیعی(ع-بهار)

سروده مهـــــــــر وطن...
ما را در سایت سروده مهـــــــــر وطن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3alibahar7 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 14:46